تاریخ گزیده

آرشیو محمد نیازی

تاریخ گزیده

آرشیو محمد نیازی

بسم الله الرحمن الرحیم.
در این درگاه مجازی، گزیده‌ای از تاملات و مکتوبات «محمد نیازی» دانش پژوه «تاریخ و علوم اجتماعی» را می خوانید.

پیوندهای روزانه

پیوندها

۱۰ مطلب با موضوع «تاریخ گزیده» ثبت شده است

از تبار منشیان خردمند

 جهانگیر قائم‌مقامی در سال 1297 در تهران دیده به جهان گشود. دوران کودکی و جوانی‌اش در تهران و کِرند و کرمانشاه و همدان و اراک گذشت. او از نوادگان میرزا ابوالقاسم فراهانی از منشیان دستگاه عباس‌ میرزا نایب‌السلطنه فتحعلی‌شاه و صدراعظم محمدشاه قاجار و صاحب «کتاب منشآت» بود، در سال 1319 وارد دانشکده افسری شد و پس از فارغ‌التحصیلی در رشته مهندسی نظامی، مشغول خدمت در لشگرهای تهران، فارس و خوزستان شد. زمینه‌ و تبار خانوادگی و فرهیختگی که او از خاندان قائم‌مقام به ارث برده بود و نیز حضور و علاقه‌اش به جغرافیای گونه‌گون و تاریخ ایران، خیلی زود او را به جرگه مورخان نظامی وارد کرد. از روی همین علاقه‌مندی بود که در سفرهای خوزستان و بختیاری و کهگیلویه و فارس اطلاعات کاملی در باره عشایر آن مناطق جمع‌آوری کرد و حاصل کار را به‌صورت سه جلد کتاب درباره عشایر خوزستان و کهگیلویه منتشر ساخت. کتابی که قسمت‌هایی از آن هم به‌صورت مقالاتی تحت عنوان «عشایر خوزستان» در مجله یادگار سال‌های ۱۳۲۳، ۱۳۲۴ و ۱۳۲۵ به سردبیری استاد عباس اقبال آشتیانی به چاپ رسید. جهانگیر قائم‌مقامی پس از تعطیلی مجله یادگار همکاری خود را با مجله یغما آغاز نمود و این همکاری را سال‌ها ادامه داد.

او همچنین در دهه 20 شمسی دو کتاب دیگر با نام «تحولات سیاسی و نظامی‌ ایران» و نیز «قرارداد 1907 ایران و انگلیس» تألیف کرد که بر اثر محافظه‌کاری ارتش و ملاحظات سیاسی چاپ نشد. او در دهه 1330 شمسی ضمن تحصیل در دانشگاه نظامی و ارتقای درجه، در سال 1336 برای سپری کردن دوره‌های عالی نظامی به فرانسه اعزام شد. در همین زمان بود که او موفق به تألیف کتاب «بحرین و خلیج‌فارس» با اتکا به اسناد وزازت خارجه فرانسه شد و به دلیل روایت مستندش مورد تجلیل ارتش و محققان زمان خود قرار گرفت.

در روزشمار زندگی قائم‌مقامی سال 1345 سال ‌مهمی به شمار می‌رود. از یک سو سال بنیان‌گذاری مجله «بررسی‌های تاریخی» است که سردبیری آن را تا سال 1349 به عهده داشت و دیگر سفر به فرانسه برای اخذ مدرک دکتری تاریخ. او در فرانسه موفق شد رساله‌اش را در مورد «روابط نظامی ایران و فرانسه در قرن نوزدهم» تألیف و از دانشگاه سوربن درجه دکتری دریافت کند. حضور او در اروپا آغازی بود برای بازخوانی برگ‌های خوانده نشده و اسناد دیده‌ نشده تاریخ ایران در آرشیوهای دانشگاهی، اداری کشورهای فرانسه و پرتغال و ایتالیا و ترکیه که او در سفرهایش به آن‌ها دست پیدا کرد. اسناد جدیدی که دست‌مایه مقالات علمی‌ در مجله «بررسی‌های تاریخی» و کتاب‌هایی نظیر «اسناد فارسی، عربی و ترکی درباره هرمز و خلیج‌فارس» شد. قائم‌مقامی علاوه بر تحقیقات تاریخی، حضور فرهنگی چشمگیری در میان نهادهای علمی و ادبی دوره پهلوی دوم داشت. ریاست کمیته تاریخ نظامی در فرهنگستان ادب و هنر در دوران ریاست ناتل خانلری و تالیف «تاریخ ارتش نوین ایران» حاصل این همکاری است.

 قائم‌مقامی در سال 1354 از ارتش استعفا داد و در سال‌های پایانی عمر تمام‌وقت خود را به تدریس و سپس تألیف مقالات در مجلات گذراند و در 20 تیر 1360 در تهران از دنیا رفت.1

(این یادداشت در مجله رشد آموزش تاریخ، دوره بیست و چهارم شماره 1، پاییز 1401 منتشر شده است.) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۱ ، ۱۸:۴۰
محمد نیازی

حال و هوای مردم ایران در سوم شهریور 1320 از زبان دکتر مهدوی دامغانی

به مناسبت‌ سالروز سوم شهریور، بد نیست یادی بکنیم از آن طاغوتی که بنای بی‌دینی و بددینی را در ایران  دوره معاصر استوار کرد.  هم او که، مردم ایران و متدینان در هنگام فرار او از ایران و تبعیدش به جزیره موریس باوجود ناخشنودی از اشغال کشورشان به‌وسیله قوای روس و انگلیس و آمریکا، رفتنش را به فال نیک گرفتند و خدا را شکر کردند که از شر مظالم و ستم‌هایش رها شدند. امید که ایرانیان در امروز و آینده خاطرات تلخ‌شان را از یاد نبرند و از آن عبرت بگیرند.

من سر خیابان تهران ایستاده بودم و تماشا می‌کردم که نیروهای شوروی وارد ایران می‌شدند. از طرف قوچان، وارد مشهد می‌شدند. یک عده از دراوزه قوچان (واقع در بالا خیابان) می‌آمدند و یک عده‌ای دور زده بودند و از دروازه جنوبی مشهد می‌آمدند. من و بسیاری دیگر نگاه می‌کردیم و گریه می‌کردیم؛ ولی آن‌ها آرام رد شدند. من وارد خانه شدم. صحبت این بود که: رضاشاه فرار کرده است. هر چه بود، هنوز رضاشاه بود. ما از بچگی و جوانی، طوری تربیت شده بودیم که صبح‌ها «شاهنشه ما زنده‌بادا ...»، سرود ملی را می‌خواندیم و ... پدرم گفت: کجا بودی؟ گفتم: در خیابان تهران بودم. روس‌ها آمدند. گریه کردم. گفت: خدا انشاء‌الله عذابشان را زیاد کند! ان‌شاءالله خدا فرج بدهد! ... این‌ پدر سگِ فلان۱ گفتم: چرا به اعلی‌حضرت این‌طور می‌گویید؟ گفت: ساکت! بگذار این شرش را کم کند! ان‌شاءالله که زودتر شرش کم شود! می‌دانی چه به روز ما آورده؟ چه به‌روز مردم آورده و ...؟! تو مگر فراموش کرده‌ای؟!

در واقع مضیقه‌هایی که برای مشهد به‌خصوص در آن ایام شده بود و در جاهای دیگر ایران نبود؛ زیرا مشهد بعد از واقعه گوهرشاد، خیلی مورد تنفر و مورد بغض رضاشاه بود. لذا یکی از شقی‌ترین افراد به نام سرهنگ نوایی را گذاشته بود رئیس شهربانی، فرماندهان نظامی هم سخت‌گیری می‌کردند؛ به‌خصوص نسبت به مراسم عزاداری سیدالشهداء (ع). من در آن رساله نجد و یاران نجد، شرح مجالس روضه را نوشته‌ام. نیمه‌های شب (ساعت دو یا سه‌ بعداز ننصف شب) در ایام محرم یا شب‌های قدر ماه رمضان، برگزار می‌شد.

لیالی قدر، خیلی برای مردم مشکل بود که به‌طور خصوصی و در خانه‌ها، مجالسی داشته‌ باشند. ... گاهی می‌شد نصف شب، پاسبان‌ها می‌ریختند در خانه و صاحب مجلس را جریمه می‌کردند.

این‌خاطره را من نوشته‌ام؛ یک شب تاسوعایی بود. زمستان بود و سرما و یخبندان. جده من و مادرم به پدرم گفتند: حاج‌آقا، ما امشب برویم حرم؟

پدرم گفت: می‌ترسم اسباب زحمتتان شود. کجا بروید؟! دایی‌من گفت: آقا، من الان از خیابان می‌آمدم؟ خلوت بود؛ در فلکه، هیچ‌کس نبود. پدرم گفت: پس صبر کنید استخاره بگیرم. مادربزرگم، سید اولاد پیغمبر، گفت: ان‌شاءالله، احمد و محمد (یعنی من و دایی) می‌آیند جلوجلو اگر کسی را دیدند، ما خودمان را (به قول مشهدی‌ها) خف (پنهان) می‌کنیم. پدرم گفت خیلی خوب، بروید! مادرم چادر را بست؛ ... رفتیم. ساعت شاید یک نیمه بعد از شب بود. مشرف شدیم. پدرم گفت: خواهش می‌کنم که سلام بدهید و برگردید؛ زیاد در حرم نمانید. خیلی خوب! همین‌کار را کردیم. ... شاید تشرفشان ده دقیقه، یک ربع بیشتر طول نکشید. وقتی داشتیم بر می‌گشتیم.، توی فلکه، یک آژان دوچرخه‌ سوار ما را دید. صدا زد ایست! ... ایست! مادرم ـ به خیال این‌ که می‌شود از دستش فرار کرد -  پایش لیز خورد و به زمین‌ خورد. آژان هم رسید. آن‌ موقع‌ها، چادر را پاره پاره می‌کردند. الله‌ اکبر! الله اکبر!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۲۵
محمد نیازی

یکی دیگر از مسائل خیلی رنج‌آور برای من این بود که بسیاری از بچه ها به دلیل تبلیغات حکومت از این‌که مادرشان چادری بود، احساس حقارت می‌کردند. اگر یک وقت بر حسب اتفاق بعضی از آن‌ها را با مادرشان در «میدان ژاله» با دور و اطراف آن می‌دیدم و می‌پرسیدم؛ «خوبی؟! کجا می‌روی؟!» هول می‌شد و با خجالت می‌گفت: «خانم! دارم با کلفتمان می‌روم جایی!» می‌دانستم راست نمی‌گوید: اما به روی او نمی‌آوردم و رد می‌شدم ولی بعد حتماً در یک فرصت مناسب با او صحبت می‌کردم و می‌گفتم: «عزت نفس داشته باش و برای مادرت احترام قائل شو.» (پازوکی، 135:1398).

بریده از خاطرات خانم گوهرالشریعه دستغیب که در آن روزگار معلم مدارس اسلامی رفاه و علوی اسلامی بود‌ه‌اند.

جایگاه اجتماعی حجاب در دوره پهلوی دوم

در سالروز سرکوب قیام گوهرشاد یکی از مسائلی که در جریان کشف حجاب نادیده گرفته می‌شود، این است که رخداد گوهرشاد را که حقاً و انصافاً دردناک بود را نقطه اوج ماجرا شریعت‌زدایی و مذهب‌زدایی در حوزه حجاب و عفاف در نظر می‌گیرند. حال آن‌که این واقعه را باید شروع سخت و غمناک، برای یک جریان‌سازی فرهنگی طولانی در باره حجاب در دوره پهلوی دوم دانست. هر چند پس از شهریور 1320 و خروج آن دیکتاتور سفاک از کشور، منع رسمی و حکومتی حجاب ظاهرا برداشته شد، اما در واقع این خشت اول دین‌زدایی که از عرصه نهادی شروع شده بود، وارد حوزه عمومی و فرهنگ و زندگی روزمره شد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۰ ، ۱۶:۳۲
محمد نیازی

 

ظاهراً هیچ پیچیدگی و برجستگی سیاسی، فکری و حتی درام خانوادگی در کار نیست؛ با زبانی ساده و روان و حتی گاه خشن، شمه‌ای از دوران سخت کودکی و جوانی‌اش را روایت کرده‌ است. جوانی که نه آن‌چنان مذهبی بوده است و نه آن چنان سیاسی. اساساً برای ورود شدن به میدان‌های مرسوم سیاست و مذهب و حتی فرهنگ روزگار خودش خیلی ساده و روستایی بوده. هر چند که با نزدیک شدن به سال‌های بسیج انقلابی، او هم به تاسی از همه امت، در جریان مبارزات انقلابی وارد می‌شود. اما به گمان من موتور محرکه این جوان عشایری پیش و بیش از همه روحیه ظلم‌ستیزی و جوانمردی است. از روزی که برای ادای قرض‌های پدرش به بانک تعاون روستایی برای پیدا کردن کار به کرمان می‌آید تا روزی که جنگیدن برای آزادی نبل‌ و الزهرا و خرمشهر را یکسان می‌بیند، مبنای زندگی این آدم یک چیز بوده است؛ نه این‌که تحول و تکامل نداشته است. قطعا که بدون امام و انقلاب «او» این اسطوره‌ای که امروز هست نمی‌بود، اما اعتنا به ندای امام به برای او از جنس توجهات ایدئولوژیک نبود. حقی بر زمین افتاده و برای اعاده آن حق باید قیام کرد. نمی‌دانم می‌توانم جان کلام را برسانم یا خیر! غرض نفی ابعاد مکتبی و اندیشه‌ای و هویت فکری و سیاسی «او» نیست؛ هدفم ... ! اصلا چرا روده درازی کنم، این چار خط دستنویس ساده و صمیمی را لابلای روزمرگی‌هایتان بخوانید. شاید راهی برایتان گشوده شود: برای رستگار شدن چو «او» لازم نیست از جای عجیب و غریبی شروع کنیم و کنید!

پی‌نوشت: نمی‌دانم چرا عزیزان انتشارات و خانواده شهید سعی کردند با آرایه‌هایی در مقدمه و  پی‌نوشت، متن ساده ای را که به بیان خودش نشانگر «طبع عشایری و مناعت طبع» او بوده است، متکلف کنند. 

گزیده‌های که بی ارتباط به متن بالا نیستند:

1. پدرم، به‌رغم این‌که جسم ضعیفی داشت، اما خیلی قوی بود و سر نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد: حبیب‌الله خان کدخد به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردان ده همگی بر آفتاب نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. ما بچه ها با هم برف‌ بازی می‌کردیم. حبیب‌الله خان بخ هریک از مردان ده یک اول چند سانتی تریاک داد. فقط به مرید محمد که در آن روز  استفاده می‌کرد، نداد. پدرم خندید و این شعر را خواند: «عطای بزرگان، امت را به جایی می‌آورد که نیایند به کار» کدخدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود. (ص41)

2. همه معتقد بودند که کسی به من و تاجعلی کار نمی‌دهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب سیری (یک دل سیر) نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود راهنمای خوبی بود. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را را می‌زدم و سوال می‌کردم: «آیا کارگر نمی‌خواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند. (ص 43)

3. سه‌تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سید جواد سوال کرد: «تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیده‌ای» گفتم: «نه، مگه کیه؟» سید بر خلاف حاج محمد، بدون واهمه خاصی توضیح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضد شاهه.» دیگر کلمه «ضد شاه» برایم چیز تعجب‌آوری نبود. ظاهراً احساس انعطاف در من کرد. این‌بار دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیت‌الله خمینی، رو می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» گفت «تو مقلد کی هستی؟» گفتم «مقلد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند. از پیگیری سوال خود صرف‌نظر کردند. دوبار سوال کردند: «تا حال اصلا نام خمینی رو شنیده‌ای؟» گفتم «نه.» (ص 63)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۴۶
محمد نیازی

 

به مناسبت کاری داشتم لحظه‌‌های انقلاب محمود گلابدره‌ای را دوباره تورق می‌کردم؛ به این بند رسیدم، به خوبی نسبت روشنفکران و مردم و هر پدیده مردمی را نمایان می‌کند:

دکتر حشمت کامرانی توده‌ای مترجم، با ننه و سه تا آبجیاش تو طبقه نُهم برج بلندش پشت شیشه واستاده بودند و با هم می‌گفتند: «از هر طرف که کشته شود، به سود خلق‌هاست». دکتر مفتح یا تیر خورد یا نخورد، خورد به تیر سیمانی برق دم بولینگ علی عَبده بالای زرگنده. انگار بردنش بیمارستان قلهک. حالا نگو بنا بوده به دست یه بچه کوچه شهرداری، دم دانشکده الهیات بعد از خواندن «لحظه‌های انقلاب» و ده صفحه نوشتن شهید بشه. منم از لابلای تیرای آتشین، دویدم و پریدم توی رودخانه مقصودبک و رسیدم به میرداماد که حالا دسته‌ داشت داد می‌زد: «نهضت ما حسینیه.» زنای چادر سیاه به سر که همه شمرونی بودن، دم می‌دادن. می‌گفتن: «رهبر ما خمینیه.» که یه‌هویی جمال میرصادقی و شفیعی کدکنی و یه مُشت روشنفکرا هم که توی پیاده‌رو، کنار دیوار می‌رفتن، گفتن: «اوهو. گلاب‌دره‌یی تو توی این گاو و گوساله‌ها چی‌کار می‌کنی؟»

 

لحظه های انقلاب، محمود گلاب دره‌ای، نشر عصر داستان، چاپ اول، زمستان 91، صفحه 5.

 

۰ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۰۳:۴۹
محمد نیازی

عماد فرزند سه ساله ام او را اینگونه می شناسد. از دیروز که بُهت و اشک و خَشم پدر و مادرش را دیده است، تنها توضیح معقول و قابل فهمی که توانستهام برایش بدهم، همین بوده است: عمو قاسم؛ دوست عمو عماد (مغنیه) را دشمن های بد (آمریکا) شهید کردند.

آخر مادرش او را به یاد دیگر شهید مقاومت عماد مغنیه، "عماد" نام گذاشته است.

در فرهنگ ما نام عمو، یکی از مظاهر "جوانمردی" و "فتوت" است و اسطوره اش "ابوالفضل العباس بن علی علیه السلام" است.

فرزندانم را با عشق این عموهای جوانمرد، بزرگ می کنم و با بغض قاتلان آن ها!

انشاالله.

مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا

احزاب آیه 23

بعدالتحریر:

عموهای جوانمرد در بستر نمی میرند!

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۸ ، ۱۳:۲۵
محمد نیازی

 

اگر دموکراسی ‌های اروپایی را با جامعه مدنی، انتخابات، تحزب و اتحادیه‌های صنفی بشناسیم، رکن اصلی دموکراسی آمریکایی تسلط استبداد اکثریت و غلبه تمایلات عمومی بر خواسته‌های صنفی، طبقاتی و گروهی و حتی حزبی است.

تمایلات عمومی عرصه بروز و ظهور مصرف و سبک‌زندگی است. در این صورت از دموکراسی، آرمان‌های مدرنیته  از طریق زندگی روزمره پیگیری می‌شود. ورزش و به‌ویژه ورزش‌های جهانی شده همانند فوتبال مهم‌ترین آوردگاه ترویج دموکراسی در جهان هستند.

فوتبال( از طریق زندگی روزمره) هم به مانند دموکراسی نهادسازی می‌کند، اما دموکراسی که از طریق فوتبال به اجرا در می‌آید، به جای پیوند با دولت‌ - ملت ها، با جامعه جهانی و نهادهای بین‌المللی کار دارد. این دموکراسی قواعد اخلاقی و حقوق  و قوانین عمومی و حتی وجدان اجتماعی را از جریان جهانی شدن و نظام سلطه می‌گیرد.

حالا لختی مکث کنید و از این منظر وقایع اخیر همانند «حواشی فردوسی‌پور و برنامه 90» و «خصوصی‌سازی استقلال و پرسپولیس» و «ماجرای دختر آبی» و نظایر آن را مرور کنیم.

فوتبال چه چیز به زندگی جمعی ما اضافه کرده است؟ فوتبال و زندگی فوتبالی تمایلات و خواسته‌های عمومی را دامن زده است، که نخ تسبیح و سرررشته آن در دستان ما نیست. و این «ما» هم لزوما حاکمیت و دولت جمهوری اسلامی ایران نیست. مای فرهنگ و هویت ملی است. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۲
محمد نیازی

خاطره ای از یک دوست هراتی (روزی که بی پدر شدیم!)

تا به حال دقت کرده اید! جدای از دلایل سیاسی و نظامی و ژئوپلتیک و البته اقتصادی، جنگ زده های سوریه در ایران، حتی برای مدت کوتاه و موقت پذیرایی نشده اند! فی الواقع اگر  انقلاب اسلامی نشده بود و  امام_خمینی در این کشور نیامده بود، رفتار ما با برادران مسلمان و خویشاوندان ایرانی مان بسیار اسفناک تر از امروز بود. ما مهمان پذیر هستیم اما از چشم آبی های فرنگی!

از دوره پهلوی در گوش ما کرده اند که ایران یعنی همین نقشه گربه ای شکل و که تنها زبانش فارسی است و ریشه ما هم به کوروش و داریوش بر می گردد..

با این اوهام ناسیونالیستی خویشاوندان هرات، قندهار، کابل، کراچی، قفقاز، باکو و دوشنبه و اقوام تاجیک، کرد، عرب و افغان .... را از خود می رانیم و دو دستی در دامان امریکا و اسرائیل و ترکیه و عربستان و سلفی ها می گذاریم.

این نگاه شوونیستی ما که به همت تاریخ نگارانی چون کسروی و روشنفکران پهلوی اول و دوم نظیر نویسندگان مجلات ایرانشهر، کاوه و حلقه برلین در ما به وجود آمده است، تنها در سال های 57 تا 68 در جامعه و فرهنگ_عمومی ما کمرنگ شد. در سال های تحصیل در دانشگاه علامه، رفیق و هم دانشگاهی عزیزی از اهالی هرات داشتم، که خاطره ای جالب و قابل تأمل برایم نقل می کرد:

دوست عزیر ما می گفت؛ خانواده ما پس از شروع جنگ شوروی ها در افغانستان، از هرات به مشهد کوچ کردند. ما وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم کسب و کار خوبی داشت و ما در مدارس ایرانی بدون هیچ تمایز و تبعیضی درس می خواندیم. یعنی فضای دهه شصت در ایران اینقدر گرم و انقلابی و برادرانه بود، که ما احساس نمی کردیم که اینجا هرات است یا مشهد.  

شاید باورتان نشود ، اما من با این حال که بچه بودم، روز رحلت امام خمینی (ره) و هفته های بعد از آن را به خوبی در ذهن دارم. واقعا ما مهاجران افغان حس کردیم که بی پدر شدیم!  

فضای آغاز دهه 70 و دوره سازندگی در ایران خیلی عرصه را برای ما تنگ تر کرد. مدارس ما جدا شد، برخوردها و رفتارها عوض شد، شرایط پس از جنگ و نیاز اقتصادی هم وطنان من باعث شده بود، به افغان ها تنها به عنوان نیروی کار اجرایی نگاه شود، نه مردم دوست و برادر!

از این رو با پایان جنگ با روس ها و امن تر شدن فضا، ما چون وضع اقتصادی خوبی داشتیم، با تمام خانواده به هرات بازگشتیم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۲۲
محمد نیازی

 

برش اول

برای یک کار بانکی مجبور می شوم به یکی از بانک های خصوصی متعلق به یکی از نهادها، سر بزنم، به رئیس بانک مراجعه می کنم و او مرا به معاون شعبه حواله می‌دهد. از دور که نگاه می کنم، خانم نسبتا جوانی است، با چهره ای آشنا. سلام می کنم. مشغول رفع و رجوع مشکلات یکی از مشتریان به صورت تلفنی است. منتظر می شوم. از تلفن اداری که فارغ می شود، با دینگ تلفن همراه اش، اشاره می کند که باید باز هم منتظر بمانم. من هم سعی می کنم در حین صحبت های تلفنی اش که گویا تمامی ندارد، من هم سرگرم گوشی شوم. تا بالاخره التفاتی به من بی نوا بکند! اما در این حین چهره این خانم معاون بانک را در ذهنم مرور می کنم، تازه دوزاری می افتد که او پیشتر در شعبه نزدیک منزل ما، مسئول بخش تسهیلات وام بود و سپس معاون شعبه شد، الان رو در شعبه ای در آن سر شهر می بینم ... !

برش دوم

  • بله متاسفانه! با این میزان گردش مالی و این مقدار امتیاز نمی توانید، وام مورد نظرتان را دریافت کنید!
  • یعنی هیچ راهی نیست! نه سیستم به شما اجازه نمی دهد، سیستم، کاملا مکانیزه اعتبار سنجی می کند و شما با این درآمد و جایگاه شغلی حتما در اعتبارسنجی رد خواهید شد!
  • ببخشید، جسارتا می پرسم، شما قبلا در خیابان .... معاون شعبه و مسئول وام نبودید! آن جا با مستضعفین راه می اومدید! (با چاشنی طنز)، گمان کردم از آن محل رفتید و الان رئیس شعبه شده اید! 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۳۵
محمد نیازی

 

در طلیعه سال رونق تولید بد نیست، از دوره ای یاد کنیم که هم تولید داشتیم و هم بر روی تولیداتمان عقاید سیاسی مان را حک می کردیم.

این پارچه را که در تصویر می بینید، بیش از 30 سال قدمت دارد و بر روی آن به انگلیسی عبارات «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» حک شده است و به کارگران دهه 60 شمسی به عنوان بخشی از یارانه غیرنقدی از سوی شرکت های نساجی به  خانواده کارگران اهداء می شد و در خونه مادربزرگه(خانه پدری) هنوز قطعاتی از آن در قالب تشکچه بچه یافت می شود.

یکی از مهم‌ترین الزامات در سال رونق تولید، نظارت شدید بر روند خصوصی سازی و احیای شرایط تولید و علی‌الخصوص منزلت قشر کارگر است. کارگری که خودش و خانواده اش رفاه و جایگاه اجتماعی مناسبی ندارد، هیچگاه در خط تولید، جنس مرغوب دست ایرانی نخواهد داد!

پی نوشت:

1. پدر من سال ها کارگر کارخانه نساجی پوشینه بافت ایران در شهر صنعتی قزوین (البرز) بود، که با اجرای سیاست تعدیل اقتصادی دولت هاشمی و خاتمی در دهه 70، شرکتشان به خصوصی سازی فاسد مبتلا گشت و مثل دهها  کارگر دیگر بیکار شد و الان بیش از دو دهه است که شوفر تاکسی است. سرنوشت مشابهی که بسیاری از کارگران از کار بیکار شده بخش صنعت تجربه می کنند و به فربه شدن بخش خدمات در کشور انجامیده است.

2. شرکت مذکور (پوشینه بافت ایران) در سال های نه چندان دور (دهه 60 و 70 شمسی) بیش از 2 هزار کارگر داشت و و روزانه 36 تن منسوجات تولید می کرد. اما پس از فروش شرکت به بخش خصوصی، ابتدا کارگران زیادی بازخرید شدند و مالک جدید، پس از استفاده از منافع و وام های حاصل از خصوصی سازی، در سال 1390  ورشکستگی قطعی و تعطیلی همیشگی کارخانه اعلام شد.

3.وضع معیشتی و منزلتی کارگران همین صنایع موجود به جامانده از دوره رونق تولید و قسر در رفته از سیاست های اقتصادی نئولیبرالی دولت های گذشته، نامناسب است. برای احیای رونق تولید ابتدا باید معنا و شرایط و لوازم تولید را مهیا کرد. معنای کار و کارگری در اثر این سیاست ها به ورطه انحطاط کشیده شده است و کارگر بودن برای فرد و خانواده اش تداعی کننده صورتی از بدبختی و بدفرجامی است!!! در حالی که من به عنوان یه بچه کارگر دهه شصتی، در تمام دوره ای که پدرم کارگر بود، شکاف تند و تیز غنی و فقیر را حس نمی کردم و از کارگر بودن پدرم احساس بدی نداشتم، بلکه از آن روز تا همین ساعت افتخار بنده این است که کارگر زاده ام، نه فقط پدرم بلکه پدربزرگم نیز کارگر سربلند و زحمتکش کارخانه شیشه قزوین بود. اما امروز گمان نمی کنم فرزندان نوخاسته یک خانواده کارگری نسبت به شغل پدرشان احساس افتخار داشته باشند!

تاریخ اجتماعی تولید

4 فروردین 1398

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۸
محمد نیازی