تاریخ گزیده

آرشیو محمد نیازی

تاریخ گزیده

آرشیو محمد نیازی

بسم الله الرحمن الرحیم.
در این درگاه مجازی، گزیده‌ای از تاملات و مکتوبات «محمد نیازی» دانش پژوه «تاریخ و علوم اجتماعی» را می خوانید.

پیوندهای روزانه

پیوندها

۹ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

1

عادت کتاب خریدن ماهیانه هنوز از سرم نیافتاده است. از آن عادت‌هایی است که امروز به سختی می‌شود حفظش کرد. قیمت کتاب و غلبه مجازی، جای کتاب خواندن را بیش از گذشته تنگ کرده است. برای این که مناسک دانشجویی و انتلکتی را سرپا نگه دارم محتوا و جهتش را تغییر داده ام. تا هم توجیه اقتصادی معقولتری داشته باشد و هم کمتر ناراحت شوم که چرا دارم برای دل خودم از شکم زن و بچه می‌زنم! در عوض کتاب کودک می‌خرم. از دو سه سالگی برای بچه‌ها منظم کتاب می‌خرم و سعی می‌کنیم روزانه و هفتگی چند کتابی برایشان بخوانیم. اینقدر کتاب خریده ام که آن‌ها هم فهمیده‌اند مقصد و غایت این خرید فقط آن‌ها نیستند و خودم بیشتر با کتابژژژها سرخوش می‌شوم.

2

اما صد حیف که کتاب کودک هم فوق‌العاده گران است. برای همین دنبال نشرهای ارزان و کتابفروشی‌های پرت و کتاب‌های چاپ قدیم می‌روم. چند روز پیش، طبق عادت مالوف، به انتشارات مدرسه در خیابان ایرانشهر سری زدم. انتشاراتی که زمانی یال و کوپالی داشت. در دهه 60 و 70 شمسی بسیاری از بزرگان فکری و فرهنگی برای کودکان و نوجوانان در آنجا کتاب منتشر می‌کردند. این‌روزها به نظر خیلی خسته و تکیده است. ظاهر نشر و کتابفروشی شباهتی به سال‌های اوج ندارد. هنوز برخی از خوبان برایش می‌نویسند اما ظاهر و طراحی‌ جلدها زیادی کهنه است. این سبک «کتاب‌سازی» مناسب بچه‌های این دور و زمانه نیست. اگر کتاب‌های کمک آموزشی و وظایف و مناسک سازمانی و اداری در کار نبود در موج خصوصی سازی و خودگردانی و کوچک‌سازی این سال‌های دولت ج.ا.ا قطعا درش را تخته می‌کردند. اما با همه این تفاصیل کتاب ارزان و محتواهای استاندارد دارد و این برای من کفایت می‌کند!

3

از ابتدای معرکه طوفان در فلسطین با خودم می‌گفتم این دستگاه‌ و دیوان آموزش و پرورش در کنار این همه کتاب‌اثر و کم‌مخاطب نمی‌تواند برای حفظ ظاهر هم که شده یک چندتایی کتاب با موضوع فلسطین سفارش دهد. در تمام یک سال گذشته، یکی از دغدغه‌های جدی‌ام آشنایی بچه ها با جنگ جاری بوده است. شدت ظلمی که بر این مردم مظلوم اعمال می‌شود از توان فهم و درک آدم بزرگ‌ها هم خارج است چه برسد به بچه ها! خیلی از چیزها را به آن‌ها نمی‌شود گفت. خیلی از صحنه‌ها را به آن‌ها نمی‌توان نشان داد. زبان هنر و داستان باید به کمک بیاید. مضاف بر این که «چونک با کودک سر و کارت فتاد/ هم زبان کودکان باید گشاد«. وانگهی روایت ظلم یک طرف، کسی باید به بچه‌های ایران زمین هم بگوید جنگ، جنگ اعراب و اسرائیل نیست. جنگ اهالی شام و مدیترانه نیست. حتی این جنگ، فقط جنگ اعتقادی بین یهودی و مسلمان نیست؛ این جنگ، جنگ جغرافیای ماست.

4

 القصه! با کمال تعجب دیدم مقام عالی وزارت خواسته دل ما را شنیده و چند کتاب در پشت ویترین با موضوع جنگ فعلی به زیور طبع آراسته شده بود. سرخوش کتاب‌ها را دست گرفتم. از قضا رنگ و لعابشان خوب بود و نویسندگان کار درستی که حرفه‌ شان داستان نویسی برای کودک و نوجوان است  - نظیر داوود امیریان-  به همراه جمعی جوان مجموعه کتاب‌ها را تالیف کرده اند. چندتایی را تورق کردم وخوشحال پیش کتابفروش رفتم تا بخرم. اما زهی خیال باطل! که کم‌کاری یک‌ساله و چند ساله را یک شبه می‌توان جبران کرد!

5

کتابفروش همین طور که سرش پایین بود و داشت حساب کتاب می‌کرد، گفت جناب این کتاب‌ها در مورد فلسطین است؟ می‌خواهید بخرید؟ گفتم: خب بله! پس برای چه آوردم تا پشت باجه! من وظیفه داشتم بگویم. در جوابش گفتم نمی‌فهمم: مگر نمی‌توانم بخرم این‌ها را؟ موضوعش چه تفاوتی می‌کند؟! باز تاکید کرد که به حسب وظیفه عرض کردم. گفتم: آخر چطور؟ گفت: یک سری از خانواده‌ها می آیند و چون عناوین و نقاشی‌های جالبی دارد کتاب را می‌خرند!  اول می‌برند و فردایش پس می‌آورند! می‌گویند پول ما را برگردانید. ما هم به مشکل اداری می‌خوریم! تو گویی یک سطل آب یخ ریختند روی سر من! از او می‌پرسم: استدلالشان برای پس دادن کتاب‌ها چیست؟ می‌فرماید: می‌گویند: نمی‌خواهیم بچه‌هایمان با این چیزها آشنا شوند! اگر می‌خواستیم از این موضوعات بشنویم می‌رفتیم شبکه افق می‌دیدیم! به جایش می‌خواهیم فرزندانمان با کتاب‌های که مدیریت خشم را آموزش می‌دهند یا اصلا محتوای طنز و جوک دارند، بخوانند! به مرد کتابفروش می‌گویم: خب آن را هم بخوانند و این را هم بخوانند! کتابفروش: بد دفاع کردن فلسطین نتیجه‌اش همین می‌شود! من: حرف شما درست! اما  این حرف بخشی از واقعیت است و نه پس از این همه توحش. مسئله تبلیغات نیست! کسی اگر تاریخ و جغرافیا ایران را بشناسد. می‌فهمد که این منازعه مال امروز و دیروز نیست. حتی فقط متعلق به فلسطینی‌ها نیست. جنگ استقلال‌طلبانه ملت‌های منطقه است که با انقلاب اسلامی 57  ایران شروع شده  است! جنگ آن ها که  دیگر نمی‌خواهند برده استعمار باشند! این جنگ به جغرافیای تاریخی ایران و رابطه اش با روم و یونان و غرب مربوط است! غزه دروازه گشایش مصر بوده است در دوره کوروش، غزه آخرین پادگانی است که روبروی حمله اسکندر مقدونی به مصر هخامنشی می‌ایستد. در همین جنگ حاضر، رژیم کاووش‌های باستانی شهر هخامنشی را در ساحل مدیترانه با بمب تخریب کرد! تاریخ اسلامی هم نگاه کنیم، غزه، شهر هاشم بن عبد مناف نیای حضرت محمد صلوات الله است. بیت المقدس قبله اول است! دیگر از قداست و اهمیت قبله اول مسلمانان که نباید گفت! آن‌که در آنجا می‌جنگد با ریشه‌های ما کار دارد! آن خانواده‌ای که در فلسطین زندگی می‌کند، کابوسی بر رویای نیل تا فرات است! تاریخ را بی‌خیال شویم با جغرافیا چه کنیم؟ از نقش مخرب رژیم در همکاری با ترکیه و قفقاز برای جنگ آب و سدسازی و ایجاد قطحی و خشکسالی در سوریه و عراق و ایران را چه کنیم! کریدور  اقتصادی هند امارات رژیم بدیل کریدور اقتصادی پاکستان ایران ترکیه  به سمت اروپاست!  اصلا این ها به کنار کشوری با سلاح اتمی که از کشتن 50 هزار انسان که غالبشان زن و کودک بودند ککش نمی‌گزد و در همین حوالی و همسایگی ماست، اگر تهدید حیات ایران وایرانی نیست پس چیست!

6

یک دفعه به خودم آمدم دیدم، موتورم روشن شده است و شبیه همان شبکه افق شدم که او ازش تحذیر داده بود! به گمانم دم گرم در دل سرد او اثری نکرد. با قیافه حق به جانب گفت: خب؛ بله این ها را باید به همین افرادی که کتاب ها را پس می‌دهند بگوییم! گفتم: راهی برای گفت و گو نیست!  حتی در شبکه های اجتماعی. آنجا هم تصویر گربه کوچولوها حق دارند باشند، اما تصاویر کودکان شرحه شرحه شده را پاک می‌کنند!

 با سرخوشی زوال یافته‌ای کتاب ها را می‌خرم و از کتابفروشی بیرون می‌آیم. در مسیر به این فکر می‌کنم که : 

این جنگ تبلیغاتی از اساس نابرابر است! شاید هم قصه به نحوه تبلیغات و پروپاگاندا باز نمی‌گردد، راهبرد جمهوری اسلامی غلط بوده است. او نباید جنگ با این دشمن تاریخ و جغرافیای ایران را اینقدر دور و دیر نشان می‌داد! این واقعیت که بخشی از مردم ایران به خطرات رژیم و جنگ او با ما نمی‌اندیشند، در واقع جغرافیای تاریخی سرزمین‌شان را فراموش کرده اند و این بسیار خطرناک است.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۳ ، ۱۵:۳۳
محمد نیازی

خیلی‏ ها گمان می‌‏کردیم در این جمعه تاریخی از تمهید برای جنگ بزرگ بگوید. اگر از بسیج نیروها خبری نیست لااقل آهنگ و طنین رزم نهایی میان ایران و رژیم را کوک کند. پیشتر از تکیلف و واجب شرعی کمک به مردم فسلطین و حزب الله سرافراز گفته بود. انتظار امت این بود که جزئیات این واجب شرعی را بشکافد. آن هم در هنگامه‏ای که  قلب امت لبریز از خشم و غم فقدان سیدحسن است. توده حزب‏الله ایران را به خط کند تا به حزب‏الله لبنان یاری نظامی برساند.

 اما سید ما مثل همیشه با طمانینه صحنه منطقه را شکافت و آتیه و تکیلف ملت‏های منطقه را تبیین کرد. بر اقدام غرور آفرین طوفان صحه گذاشت و آن را احیاگر راه قدس و فلسطین دانست. آن‏ هم در روزگاری که خناسانی در داخل و خارج مشغول وسوسه‏های شیطانی هستند تا این اقدام بزرگ را بی‏دستاورد و عامل ضربه به جبهه خودی معرفی کنند. آن هم در شرایطی که با سبوعیت‏های طرف مقابل در این معرکه بزرگ و جانکاه و وارد کردن محاسبات مادی دو دوتا چهارتایی، می‏رفت که منطق نبرد برود فراموش و حتی قلب شود.

سید ما، هشدار داد که نبرد فلسطین نبرد همه ماست و اگر در یاری فلسطین کوتاهی کنیم، دشمن سراغ ما هم خواهد آمد. او هر ضربه به این هیولای شرور را خدمت به انسانیت دانست. او از ضربات متعددی گفت که ملت‏های منطقه باید به این کلیت خبیث وارد کنند. حکایت ضربات متعدد ملت‏ها و مجموعه‏ها و گروه‏ها یعنی این نبرد فرسایشی است و باید با زیست روزمره مردم منطقه و بالطبع مردم آمیخته شود و هدف آحاد ملت‏ها باشد. عدم تعلل و شتابزده نشدن پیغامی دوجانبه بود برای تایید این معنا که آمادگی مردم و دولت باید روزمره و پاسخ‏ها متناسب باید وضع و توانایی ‏کشور باشد.

الغرض؛ ره‏بر ملت نصر را دستیافتنی و قطعی و  حاصل آگاهی و هشیاری ملت‏ها دانست بر خلاف نگاه زود‏بازده و آسان‏گیر ما.

13 مهر 1403

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۳ ، ۱۵:۱۹
محمد نیازی

 

ظاهراً هیچ پیچیدگی و برجستگی سیاسی، فکری و حتی درام خانوادگی در کار نیست؛ با زبانی ساده و روان و حتی گاه خشن، شمه‌ای از دوران سخت کودکی و جوانی‌اش را روایت کرده‌ است. جوانی که نه آن‌چنان مذهبی بوده است و نه آن چنان سیاسی. اساساً برای ورود شدن به میدان‌های مرسوم سیاست و مذهب و حتی فرهنگ روزگار خودش خیلی ساده و روستایی بوده. هر چند که با نزدیک شدن به سال‌های بسیج انقلابی، او هم به تاسی از همه امت، در جریان مبارزات انقلابی وارد می‌شود. اما به گمان من موتور محرکه این جوان عشایری پیش و بیش از همه روحیه ظلم‌ستیزی و جوانمردی است. از روزی که برای ادای قرض‌های پدرش به بانک تعاون روستایی برای پیدا کردن کار به کرمان می‌آید تا روزی که جنگیدن برای آزادی نبل‌ و الزهرا و خرمشهر را یکسان می‌بیند، مبنای زندگی این آدم یک چیز بوده است؛ نه این‌که تحول و تکامل نداشته است. قطعا که بدون امام و انقلاب «او» این اسطوره‌ای که امروز هست نمی‌بود، اما اعتنا به ندای امام به برای او از جنس توجهات ایدئولوژیک نبود. حقی بر زمین افتاده و برای اعاده آن حق باید قیام کرد. نمی‌دانم می‌توانم جان کلام را برسانم یا خیر! غرض نفی ابعاد مکتبی و اندیشه‌ای و هویت فکری و سیاسی «او» نیست؛ هدفم ... ! اصلا چرا روده درازی کنم، این چار خط دستنویس ساده و صمیمی را لابلای روزمرگی‌هایتان بخوانید. شاید راهی برایتان گشوده شود: برای رستگار شدن چو «او» لازم نیست از جای عجیب و غریبی شروع کنیم و کنید!

پی‌نوشت: نمی‌دانم چرا عزیزان انتشارات و خانواده شهید سعی کردند با آرایه‌هایی در مقدمه و  پی‌نوشت، متن ساده ای را که به بیان خودش نشانگر «طبع عشایری و مناعت طبع» او بوده است، متکلف کنند. 

گزیده‌های که بی ارتباط به متن بالا نیستند:

1. پدرم، به‌رغم این‌که جسم ضعیفی داشت، اما خیلی قوی بود و سر نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد: حبیب‌الله خان کدخد به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردان ده همگی بر آفتاب نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. ما بچه ها با هم برف‌ بازی می‌کردیم. حبیب‌الله خان بخ هریک از مردان ده یک اول چند سانتی تریاک داد. فقط به مرید محمد که در آن روز  استفاده می‌کرد، نداد. پدرم خندید و این شعر را خواند: «عطای بزرگان، امت را به جایی می‌آورد که نیایند به کار» کدخدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود. (ص41)

2. همه معتقد بودند که کسی به من و تاجعلی کار نمی‌دهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب سیری (یک دل سیر) نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود راهنمای خوبی بود. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را را می‌زدم و سوال می‌کردم: «آیا کارگر نمی‌خواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند. (ص 43)

3. سه‌تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سید جواد سوال کرد: «تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیده‌ای» گفتم: «نه، مگه کیه؟» سید بر خلاف حاج محمد، بدون واهمه خاصی توضیح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضد شاهه.» دیگر کلمه «ضد شاه» برایم چیز تعجب‌آوری نبود. ظاهراً احساس انعطاف در من کرد. این‌بار دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیت‌الله خمینی، رو می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» گفت «تو مقلد کی هستی؟» گفتم «مقلد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند. از پیگیری سوال خود صرف‌نظر کردند. دوبار سوال کردند: «تا حال اصلا نام خمینی رو شنیده‌ای؟» گفتم «نه.» (ص 63)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۴۶
محمد نیازی

بازخوانی حال و هوایی که یک ‌سال پیش در سر داشتم و عجیب که گویا هنوز در همان و حس و حالم!

شب شهادت حاجی، مردم و امت حزب‌الله در سبزه‌میدان و دروازه راه‌کوشک(میرعماد) قزوین جمع شدند. شعار دادند، اظهار انزجار کردند. اما بیشتر سکوت بود و بهت.

قابل باور نبود! مردی که تا دیروز بدون این‌که زیاد بشناسیمش، به‌ ما احساس غرور و اعتماد می‌داد. دیگر نبود. معمولاً رویدادهای جمعی چه خوب و چه بد، همزمان با وقوع و حوالی زمانی و مکانی رخداد بیشترین برانگیختگی را در پی‌دارند. اما این‌بار انگار هر چه می‌گذشت، برافروخته‌تر می‌شدیم! خشمگین‌تر و جریحه‌دارتر.

چنین حس‌وحالی را بیشتر در فقدان عزیزان نزدیک و خویشان تجربه می‌کنیم. شخصیت‌های سیاسی و نظامی برای ما خیلی خاکستری هستند، و از آن مهم‌تر برای ارتباط با ایشان باید کارها و اقداماتشان را به یادآورد، مثبت‌ها یک طرف و منفی‌ها در طرف دیگر، اول یک جمع جبری باید ازشان بگیرم و تازه عدد حاصل آمده را ببریم به دستگاه و زیست‌جهان خودمان، که آیا ما اصلاً از این جنس کار و از این سبک آدم خوشمان می‌آید یا نه! اما  شهادت ح.اج ق.اس.م این‌گونه نبود!

لحظه به لحظه بر گرگرفتگی‌مان افزوده می‌شد. درست است که رهبر انقلاب در پیام تسلیت شهید، بر انتقام سخت تأکید کردند و تصور غالب این است که بر آتش ما دمیدند! اما ما داغ بودیم! گرمای این داغ بیش از آن‌که از دمیدن بیرون آن نشئت گرفته باشد، از درون خودمان می‌جوشید. (به گمانم اولین و یا از اولین پیام‌هایی که در فضای مجازی منتشر کردم، بازنشر این شعر حسن صنوبری بود: امروز روز مرحمت نیست، امروز روز انتقام است/ خشمی که پنهان بود، امروز شمشیر بیرون از نیام است)

وقتی برای تشییع جنازه و وداع حاجی هم به هران رفتم و در آن جمعیت میلیونی ذوب شدم، ادراک همان حس اولیه تداوم داشت. کرور کرورآدمی که من از دروازه شمیران تا حوالی میدان انقلاب ( و جمعیت بیش از این بود و من دیگر نتوانستم جلوتر بروم) صرفاً برای یادمان و گرامیداشت و حتی انجام فریضه مذهبی تشییع نیامده بودند. گویا با شهادت حاجی به بخشی از وجود ما تعرض شده بود (است)  و ما جداً زخمی بودیم (هستیم)

اگر بخواهم تجربه‌اش را با راهپیمایی‌ها و تظاهرات‌هایی که در زندگی‌ام در آن حضور داشتم، حس کلی من این بود که محرک و نیروی در صحنه خیلی شخصی بود، هر چند که صورت و تبلور جمعی داشت. به‌نظر می‌رسید که انگار هر کس ته‌ دلش یه رابطه شخصی دو طرفه با او دارد.

به نظرم مهم‌ترین ویژ‌گی‌ «قهرمان» همین است، که می‌توانیم هر یک از ما یک روایت شخصی و متمایز از شخصیت او در ذهن و زبان و دلمان داشته‌ باشیم. هر چند که غالب ما در نهایت نخواهیم توانست روایت خودمان را به زبان بیاوریم، اما از همان سکوت و خشم و بهت اولیه می‌شد حدس زد که داستان ما و سردار چیز جدید و شخصی است که نمی‌توانیم راحت آن را با صور‌ت‌بندی‌های رایج به زبان بیاوریم. نمی‌دانم شاید من اشتباه کنم، اما گوش و چشم و تا حدی دل من در روزهای حاجی بیش از آن  که حال و هوای سوگ و فقدان را ببیند، زخم‌خوردگی و داغ را لمس کرد!

از همین‌رو گمان می‌کنم ما هنوز نمی‌توانیم قصه حاج قاسم را تعریف کنیم، ما هنوز داغیم و وقایع، رویداد‌ها و اشخاص را تا سرد نشوند، نمی‌شود روایت کرد! تازه اگر زخم‌مان التیام بیابد، سپس نوبت «سوگواری» است و بعد از آن است که پای «یاد و خاطره» و روایتگری به میان خواهد آمد.  

اولین سالگرد شهادت فرمانده من حاج قاسم سلیمانی

13 دی 1399

 محمد نیازی

پی‌نوشت: خیلی سعی کردم افعال مضارع را ماضی بنوسیم، اما زخم شهادت او هنوز زنده است و مانع می ‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۹ ، ۰۱:۲۳
محمد نیازی

 

در این روزها تصاویر و فیلم‌های متعددی از نیایش‌های جمعی مردم جهان و مسلمانان در فضای مجازی منتشر شده است. مردم در ساعات خاصی قرار می‌گذارند و از کنار پنجره های خانه ها و مجتمع های مسکونی شان به تکبیر و تهلیل و نیایش و اظهار عجز به درگاه الهی برمی آیند!

(نمونه‌ای که در فضای مجازی بسیار دیده شد، فیلمی بود، از
تکبیر و دعای شبانه مردم در شهر فاس یا طنجه (مراکش) برای رفع بلای کرونا)

درباره این مناسک و دلایل عدم برگزاری آن در ایران نکاتی به ذهن بنده می‌رسد که در اینجا می‌نویسم:

الف) امروز اگر ما در ایران همچین مراسمی راه بیاندازیم، روشنفکرها و جامعه شناس نوباوه و تاریخ‌دانان پوزیتویست شروع خواهند کرد به حرافی که بله ما به "علم" پشت کرده ایم و چه و چه! اما اگر بخواهیم منصفانه و عاقلانه بنگریم، جای چنین مناسک جمعی در بحران کرونای ایران خالی است، چرا  برخی از مسئولان کشور ما در این بلای آسمانی فقط و فقط متوسل شده اند، به امامزادگان دکتر و متخصص و ساینتیست! الله اعلم!

 البته که باید کاملا و دقیقا بحث های علمی و بهداشتی و پزشکی و علی الخصوص "قرنطینه" رعایت شود، اما این گفتمان ”علم زدگی“ در ایران جایی برای دعا و ”استغاثه“ و اظهار عجز به درگاه الهی نگذاشته استمگر نه این است که وقتی بلای آسمانی نازل می شود باید متوجه حضرت حق شد. البته باز تاکید می کنم این به معنی تعطیل شدن عقل و تدبیر نیست.

ب) تا اینجای بحران کرونا می‌توانیم به جامعه مومنان و اقشار متدین ایران نمره عالی بدهیم؛
بحران کرونا آزمون خوبی بود برای واژه‌سازی‌ها و اصطلاح‌پردازی‌های بی‌مسما نظیر فربهی مناسکی و مانند آن. 

مسئولانه ترین رفتار را در رعایت قرنطینه و بهداشت و منع آمدوشد را از جماعت مذهبی دیدیم. حکومت جمهوری اسلامی هم در بخش‌های انتصابی و مذهبی‌اش عالی عمل کرد، تعطیلی آستان‌های معظم و مقدس و نیز نمازهای جمعه و جماعت و عزاداری‌ها و مولودی‌ها و حتی تشییع اموات. کارهایی که بعضاً در تاریخ تشیع بی سابقه بود و نیز اقداماتی چون آزادی بیش از ده هزار زندانی برای کاهش اپیدمی در زندان ها از سوی قوه قضائیه.

آن ها که دنبال خرده‌گیری هستند قطعاً به تجمع 40 تا 50 نفری مقابل آستان حضرت رضا سلام الله و آستانه حضرت معصومه (س) اشاره خواهند کرد، که این موارد خرد در یک جامعه 85 میلیونی و این تنوع فرهنگی و قومی، مذهبی، عقیدتی و سبک زندگی اصلاً به حساب نمی‌آید و قابلیت و استعداد تحلیل جامعه شناختی ندارد.البته فقره تشییع سردار شهید اسدالله زاده نیز هر چند خبط بزرگی بود، اما از تصاویر و قرائن حضور خودجوش مردمی دیده می‌شود.

اما در آخر؛ آن چه ما ایرانیان را رنج داد و کماکان رنج می‌دهد، مواجهه ما با یک شخص و دولت مسئولیت ناپذیر بوده و هست که تکالیفش در اجرای "قرنطینه ملی" را به گردن مردم انداخته است و وقیحانه اصل اقتدار ملی و انحصار منابع قدرت که از ضروریات دولت مدرن (با هر رویکرد لیبرال یا سوسیال) است نفی می‌کند.

در این بلای آسمانی من ایرانی تمنایی جز پذیرش مسئولیت مدنی دولت و نیز استغاثه و دعا از درگاه الهی و امام زمان (عج) ندارم.

دعا کنیم که بلا رفع شود. آمین یا رب العالمین.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۲
محمد نیازی

عماد فرزند سه ساله ام او را اینگونه می شناسد. از دیروز که بُهت و اشک و خَشم پدر و مادرش را دیده است، تنها توضیح معقول و قابل فهمی که توانستهام برایش بدهم، همین بوده است: عمو قاسم؛ دوست عمو عماد (مغنیه) را دشمن های بد (آمریکا) شهید کردند.

آخر مادرش او را به یاد دیگر شهید مقاومت عماد مغنیه، "عماد" نام گذاشته است.

در فرهنگ ما نام عمو، یکی از مظاهر "جوانمردی" و "فتوت" است و اسطوره اش "ابوالفضل العباس بن علی علیه السلام" است.

فرزندانم را با عشق این عموهای جوانمرد، بزرگ می کنم و با بغض قاتلان آن ها!

انشاالله.

مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا

احزاب آیه 23

بعدالتحریر:

عموهای جوانمرد در بستر نمی میرند!

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۸ ، ۱۳:۲۵
محمد نیازی

خاطره ای از یک دوست هراتی (روزی که بی پدر شدیم!)

تا به حال دقت کرده اید! جدای از دلایل سیاسی و نظامی و ژئوپلتیک و البته اقتصادی، جنگ زده های سوریه در ایران، حتی برای مدت کوتاه و موقت پذیرایی نشده اند! فی الواقع اگر  انقلاب اسلامی نشده بود و  امام_خمینی در این کشور نیامده بود، رفتار ما با برادران مسلمان و خویشاوندان ایرانی مان بسیار اسفناک تر از امروز بود. ما مهمان پذیر هستیم اما از چشم آبی های فرنگی!

از دوره پهلوی در گوش ما کرده اند که ایران یعنی همین نقشه گربه ای شکل و که تنها زبانش فارسی است و ریشه ما هم به کوروش و داریوش بر می گردد..

با این اوهام ناسیونالیستی خویشاوندان هرات، قندهار، کابل، کراچی، قفقاز، باکو و دوشنبه و اقوام تاجیک، کرد، عرب و افغان .... را از خود می رانیم و دو دستی در دامان امریکا و اسرائیل و ترکیه و عربستان و سلفی ها می گذاریم.

این نگاه شوونیستی ما که به همت تاریخ نگارانی چون کسروی و روشنفکران پهلوی اول و دوم نظیر نویسندگان مجلات ایرانشهر، کاوه و حلقه برلین در ما به وجود آمده است، تنها در سال های 57 تا 68 در جامعه و فرهنگ_عمومی ما کمرنگ شد. در سال های تحصیل در دانشگاه علامه، رفیق و هم دانشگاهی عزیزی از اهالی هرات داشتم، که خاطره ای جالب و قابل تأمل برایم نقل می کرد:

دوست عزیر ما می گفت؛ خانواده ما پس از شروع جنگ شوروی ها در افغانستان، از هرات به مشهد کوچ کردند. ما وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم کسب و کار خوبی داشت و ما در مدارس ایرانی بدون هیچ تمایز و تبعیضی درس می خواندیم. یعنی فضای دهه شصت در ایران اینقدر گرم و انقلابی و برادرانه بود، که ما احساس نمی کردیم که اینجا هرات است یا مشهد.  

شاید باورتان نشود ، اما من با این حال که بچه بودم، روز رحلت امام خمینی (ره) و هفته های بعد از آن را به خوبی در ذهن دارم. واقعا ما مهاجران افغان حس کردیم که بی پدر شدیم!  

فضای آغاز دهه 70 و دوره سازندگی در ایران خیلی عرصه را برای ما تنگ تر کرد. مدارس ما جدا شد، برخوردها و رفتارها عوض شد، شرایط پس از جنگ و نیاز اقتصادی هم وطنان من باعث شده بود، به افغان ها تنها به عنوان نیروی کار اجرایی نگاه شود، نه مردم دوست و برادر!

از این رو با پایان جنگ با روس ها و امن تر شدن فضا، ما چون وضع اقتصادی خوبی داشتیم، با تمام خانواده به هرات بازگشتیم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۲۲
محمد نیازی

 

در طلیعه سال رونق تولید بد نیست، از دوره ای یاد کنیم که هم تولید داشتیم و هم بر روی تولیداتمان عقاید سیاسی مان را حک می کردیم.

این پارچه را که در تصویر می بینید، بیش از 30 سال قدمت دارد و بر روی آن به انگلیسی عبارات «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» حک شده است و به کارگران دهه 60 شمسی به عنوان بخشی از یارانه غیرنقدی از سوی شرکت های نساجی به  خانواده کارگران اهداء می شد و در خونه مادربزرگه(خانه پدری) هنوز قطعاتی از آن در قالب تشکچه بچه یافت می شود.

یکی از مهم‌ترین الزامات در سال رونق تولید، نظارت شدید بر روند خصوصی سازی و احیای شرایط تولید و علی‌الخصوص منزلت قشر کارگر است. کارگری که خودش و خانواده اش رفاه و جایگاه اجتماعی مناسبی ندارد، هیچگاه در خط تولید، جنس مرغوب دست ایرانی نخواهد داد!

پی نوشت:

1. پدر من سال ها کارگر کارخانه نساجی پوشینه بافت ایران در شهر صنعتی قزوین (البرز) بود، که با اجرای سیاست تعدیل اقتصادی دولت هاشمی و خاتمی در دهه 70، شرکتشان به خصوصی سازی فاسد مبتلا گشت و مثل دهها  کارگر دیگر بیکار شد و الان بیش از دو دهه است که شوفر تاکسی است. سرنوشت مشابهی که بسیاری از کارگران از کار بیکار شده بخش صنعت تجربه می کنند و به فربه شدن بخش خدمات در کشور انجامیده است.

2. شرکت مذکور (پوشینه بافت ایران) در سال های نه چندان دور (دهه 60 و 70 شمسی) بیش از 2 هزار کارگر داشت و و روزانه 36 تن منسوجات تولید می کرد. اما پس از فروش شرکت به بخش خصوصی، ابتدا کارگران زیادی بازخرید شدند و مالک جدید، پس از استفاده از منافع و وام های حاصل از خصوصی سازی، در سال 1390  ورشکستگی قطعی و تعطیلی همیشگی کارخانه اعلام شد.

3.وضع معیشتی و منزلتی کارگران همین صنایع موجود به جامانده از دوره رونق تولید و قسر در رفته از سیاست های اقتصادی نئولیبرالی دولت های گذشته، نامناسب است. برای احیای رونق تولید ابتدا باید معنا و شرایط و لوازم تولید را مهیا کرد. معنای کار و کارگری در اثر این سیاست ها به ورطه انحطاط کشیده شده است و کارگر بودن برای فرد و خانواده اش تداعی کننده صورتی از بدبختی و بدفرجامی است!!! در حالی که من به عنوان یه بچه کارگر دهه شصتی، در تمام دوره ای که پدرم کارگر بود، شکاف تند و تیز غنی و فقیر را حس نمی کردم و از کارگر بودن پدرم احساس بدی نداشتم، بلکه از آن روز تا همین ساعت افتخار بنده این است که کارگر زاده ام، نه فقط پدرم بلکه پدربزرگم نیز کارگر سربلند و زحمتکش کارخانه شیشه قزوین بود. اما امروز گمان نمی کنم فرزندان نوخاسته یک خانواده کارگری نسبت به شغل پدرشان احساس افتخار داشته باشند!

تاریخ اجتماعی تولید

4 فروردین 1398

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۸
محمد نیازی

 

   تا به حال اسم و رسمش را نشنیده بودم، البته بدیهی بود که نشنوم، بنده خدا 46 سال پیش از دنیا رفته بود و این یعنی 18سال پیش از تولد من، سن و سال‏دار های فامیل هم خیلی چیزی ازش نمی ‏دانستند و البته این هم طبیعی بود، ایل و تبار ما خانه پُرش و تا آنجایی که من واکاویده بودم، 45سال بود که ساکن دیار مینودرند، اما این‏ها هیچ کدام دلیل درست و درمانی نمی‏شد، یارو اگر خیلی سرشناس بود، قصه ‏اش نقل محفل مردم کوچه و بازار می‏ شد، خیلی از بزرگان شهر بودند که ما به چشم ندیدیمشان، اما از حشر و نشر با در و همسایه و دوست و آشنا وصفشان را شنیدیم. معمایی شده بود برای خودش. بنرها و اعلامیه‏هایی هم که ازش زده بودند به در و دیوار شهر و پشت شیشه مغازه ‏ها توضیح گره‏ گشایی نمی ‏دادند، گرامیداشت اسوه ایثار و صبر و استقامت «حاج کاظم دانا» مردی که زندگی خویش را وقف محرومین و بی‏نوایان کرد و ... . با یک عکس سیاه و سفید از یک مرد تکیده و ژولیده‏ی چهل، پنجاه ساله و یک بیت شعر که به خط نستعلیق بالایش نوشته شده بود:   من از بی نوایی‏ام نیم روی زرد  غم بی‏نوایان رخم زرد کرد، این‎ها همه وصف‏ هایی بودند که به قول علمای منطق معرف مجهولی بودند به مجهولاتی دیگر. چیز دیگری هم که به این قصه وجهه ‏ای معمایی می‏داد این بود که علی الظاهر و آن‏قدر که از تبلیغات برمی ‏آمد، هیچ نهاد دولتی و یا عمومی بانی مراسم گرامیداشت نبود. این امر باعث شده بود حتی خیال‏های کج و ماوج به ذهن‏ام خطور کند که مبادا کلاً خلق‏الله را سرکار گذاشته‏ اند ، در مملکتی قریب به اتفاق اقدامات فرهنگی یه سرش بنده به نفت، گرامیداشت یه آدم گمنام پس از این همه سال و بی بانی دولتی!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۳۸
محمد نیازی