تاریخ گزیده

آرشیو محمد نیازی

تاریخ گزیده

آرشیو محمد نیازی

بسم الله الرحمن الرحیم.
در این درگاه مجازی، گزیده‌ای از تاملات و مکتوبات «محمد نیازی» دانش پژوه «تاریخ و علوم اجتماعی» را می خوانید.

پیوندهای روزانه

پیوندها

یادی از یک همشهری گمنام

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۳۸ ب.ظ

 

   تا به حال اسم و رسمش را نشنیده بودم، البته بدیهی بود که نشنوم، بنده خدا 46 سال پیش از دنیا رفته بود و این یعنی 18سال پیش از تولد من، سن و سال‏دار های فامیل هم خیلی چیزی ازش نمی ‏دانستند و البته این هم طبیعی بود، ایل و تبار ما خانه پُرش و تا آنجایی که من واکاویده بودم، 45سال بود که ساکن دیار مینودرند، اما این‏ها هیچ کدام دلیل درست و درمانی نمی‏شد، یارو اگر خیلی سرشناس بود، قصه ‏اش نقل محفل مردم کوچه و بازار می‏ شد، خیلی از بزرگان شهر بودند که ما به چشم ندیدیمشان، اما از حشر و نشر با در و همسایه و دوست و آشنا وصفشان را شنیدیم. معمایی شده بود برای خودش. بنرها و اعلامیه‏هایی هم که ازش زده بودند به در و دیوار شهر و پشت شیشه مغازه ‏ها توضیح گره‏ گشایی نمی ‏دادند، گرامیداشت اسوه ایثار و صبر و استقامت «حاج کاظم دانا» مردی که زندگی خویش را وقف محرومین و بی‏نوایان کرد و ... . با یک عکس سیاه و سفید از یک مرد تکیده و ژولیده‏ی چهل، پنجاه ساله و یک بیت شعر که به خط نستعلیق بالایش نوشته شده بود:   من از بی نوایی‏ام نیم روی زرد  غم بی‏نوایان رخم زرد کرد، این‎ها همه وصف‏ هایی بودند که به قول علمای منطق معرف مجهولی بودند به مجهولاتی دیگر. چیز دیگری هم که به این قصه وجهه ‏ای معمایی می‏داد این بود که علی الظاهر و آن‏قدر که از تبلیغات برمی ‏آمد، هیچ نهاد دولتی و یا عمومی بانی مراسم گرامیداشت نبود. این امر باعث شده بود حتی خیال‏های کج و ماوج به ذهن‏ام خطور کند که مبادا کلاً خلق‏الله را سرکار گذاشته‏ اند ، در مملکتی قریب به اتفاق اقدامات فرهنگی یه سرش بنده به نفت، گرامیداشت یه آدم گمنام پس از این همه سال و بی بانی دولتی!

   طبق اعلان ‏های عمومی مراسم قرار بود دو ساعت پس از افطار شروع و تا نیم ساعت مانده به نیمه شب ادامه پیدا کند، با یک ساعت تاخیر به مسجد جامع عتیق می‏رسم. ابتدای هشتی ورودی مسجد رو به خیابان سپه(شهداء) مردی نشسته با میزی پر از کتاب در جلویش. همه‏ کتاب‏ها یک عنوان بیش ندارند؛ جلوی میز مکثی می‏کنم و بی آن‏که چیزی بپرسم، یکی از کتاب ‏ها برداشته و تورق می‏کنم: «شرح زندگی عارف گمنام کاظم دانا؛ مجنون بی نوایان». برای این که خیلی از قافله مجلس عقب نباشم، از خیر کتاب‏ها می‏گذرم و می‏روم داخل دالان مسجد. مسجد جامع در شب هم با وقار و پر هیبت است، با آن دیوار ها و ایوان‏های بلند و حیاطی که فضای‏اش را درختان کهنسال توت پر کرده‏اند.

   در‏های شبستان‏های ضلع شمالی را باز کرده بودند، مردها از درهای اُرسی جلویی و زن‏ها از راهروی پشتی وارد می‏شدند. به نزدیکی‏های در که می ‏رسم پیرمردی با قاشق ماست چکیده و به قول قزوینی‏ها «دوغ» از مسجد خارج می‏شود. مجلس بزرگداشت و خیرات دوغ! از سراهای پشتی شبستان به انتهای مسجد می‏روم تا خوب مجلس را ورانداز کنم؛ غلبه با ریش سفیدان و سن بالاهاست، البته از این ستون تا ستون دیگر مسجد اگر خوب سر بچرخانی، جوان‏ها و شاید جوانک‏هایی هم نشستند که به گمانم پدرانشان هم به 46 سال پیش را به یاد نداشته‏باشند چه رسد به خودشان. بعضی شان با سینی شربت و شیرینی و خرما مشغول پذیرایی‏ اند. پیرمردی که به نظر 80سالی دارد، پشت میکروفن مشغول نقل خاطره است؛ «.... ، شبی او را دنبالش کردم تا ببینم، به کجا می‏رود، نان می‏گرفت، می رفت به سمت باغ لَله، دو سه شب به دنبالش رفتم، دیدم که نان‏ها را می‏گذاشت پشت در، و حلقه در را می‏زد و تا صاحب‏خانه نیامده می‏رفت و ...». پیرمرد با وجود سن زیاد اما صدای رسایی داشت و چاشنی کلامش قرآن بود و اشعار گلستان. در میانه سخن نهیبی هم به خودش و هم‏سن و سال‏های خودش زد(البته آن هایی که مال و منالی دارند) و آن‏ها را به عوض حج‏های مستحبی چندین و چندباره به دستگیری از محرومین دعوت کرد. « ... کاظم دانا هر چند به حج نرفته بود اما چون اهل دل بود، حاجی شده بود، ابراهیم خلیل که کعبه را می‏ساخت، مدام به خودش افتخار می‏کرد که منم بانی بیت الله، از سوی حق ندا آمد: چون تو فانی می شود این خشت و گل، اونچه را ماند ...». مجری مراسم با تشکر از سخنرانان قبلی عصاره کلام ایشان را «انفاق» می‏داند و کاظم را ازبرجستگان انفاق. مجری چنان با جدیت می‏گفت «مرحوم مغفور کاظم دانا» که گویی او همین دیروز از دنیا رفته است. سخنران بعدی یکی از خیرین بود. یکی دیگر از پیرمردان مجلس جلوتر میکروفون را می گیرد و وی را معرفی می کند، حاج آقای ... از نیکوکاران قدیمی قزوین است، که درباسازی عتبات وکمیته ی ایتام و در کمیته ی امداد و هشت سال دفاع مقدس فعال بوده و خلاصه همیشه دستش به خیر بوده؛ « 47 سال پیش از این که ما در منزل مان افطاری می‏دادیم به امثال این عزیزان، کاظم هم می‏ آمد و با وجد این که خودش چیزی نداشت سهمیه افطاری خویش را به مستمندان اهل محل می‏داد تا سحری بخورند.»

در اثنای سخن به یادگاری که از مرحوم کاظم به جامانده است اشاره‏ ایی می شود،  پزشک متخصص قلبی که اکنون در تهران مشغول به کار است، این فرد در ایام کودکی هنگامی که پدرش را از دست داده بود و مادرش توانایی تکفل او را نداشت، کاظم با پرداخت پول و غذا از او و مادرش نگه‏داری می‏کرد و امروز، او هر شب جمعه سر مزار کاظم حاضر است. مجری که از قضا مداح هم هست تا حسن ختام مجلس و سخنرانی یکی از وعاظ قدیمی، فرازهایی از مناجات امیرالمونین(ع) و نیز اشعاری در مدح مولا را از شاعر همشهری «خرم قزوینی» با نوایی خوش می خواند.

«....

ای که دلم واله و شیدای تو یا علی،  بسته ی آن زلف چلیپای تو یا علی

یک نظر از لطف نما بر دلم کز کرم، آیینه سان محو تماشای توست یا علی»

اما هنوز گره های معمای حاج کاظم باز نشوده بود، بانی مراسم چه فرد یا گروهی بود، اصلا چرا پس از این همه سال

به یاد کاظم افتاده اند؟!

   گویا باید به همان نقطه ی آغاز بازگشت و همان مرد و میز و کتاب. همین که سید خطیب می آید از مسجد می زنم بیرون و می روم کنار میز کتاب ها. هنوز کتاب در دستم جا خوش نکرده است که بی مقدمه شروع می کنم به پرس و جو از احوال کاظم. قبر این حاج کاظم الان کجاست؟ خانه اش کجا بوده؟ کس و کاری داشته یا نه؟ بانی این مراسم کیا بودند؟... خلاصه یه قطار سوال گذاشتم پیش مرد کتابفروش. بنده خدا که انتظار این همه سوال را یکجا نداشت، اولش یه مقدار جا خورد، اما بعد شروع کرد به پاسخ دادن. مشخص بود خودش هم از این بابا خاطره و یادی در ذهن ندارد، اما به گمانم بیشتر با اتکا به کتاب شاه کلید قصه را دستم داد. «این کاظم دانا را آن قدیم ها می گفتند کاظم دیوانه، در همین خیابان های اطراف این مسجد زندگی می کرد. کسبه پیغمبریه و سپه هواش رو داشتند و گهگاه بهش پول و غذایی می دادند. اما می دیدند که او این پول ها را برای خودش خرج نمی کند،  برخی تعقیبش می کنند و می بینند که او این پول ها را به فقرا و بچه یتیم ها می دهد. کاظم اکثر روزها در این خیابان با بچه ها ی محل مشغول بازی بود و بچه ها را دور خودش جمع می کرد و برایشان «موش و گربه؛ عبید زاکانی» را می خواند. چون سر و ضع درست و حسابی نداشت، برخی از بچه های شر محل، یک سیر دوغ می خریدند و به سرو رویش می مالیدند  مسخره اش می کردند. امروز یه عده از همان کسبه و بچه هایی که آزارش می دادند با تحقیقات نویسنده این کتاب متوجه شدند که کاظم آدم خوب و بزرگی بوده و حالا هم براش بزرگداشت گرفتند.»

از کار خدا و حکایت این کاظم انگشت به دهان مانده بودم. بعد از این همه سال حق به حقدار می رسد و عیار آدم ها مشخص می شود. به حیاط مسجد بر می گردم و روبروی ایوان مقصوره در کنار حوض می نشینم. خطیب حکایات و قصه هایی عرفانی از علمای شهر چون علامه زرآبادی و دیگران را روایت می کند. از بهلول و دیوانگان عاقل دیگر می گوید تا می رسد به کاظم؛ «آدم ها را نباید به قیافه نباید شناخت، از روی ظاهر و لباس شان. شاید آنی که جل و پلاس پاره دارد و ما بهش بی توجه اییم از اولیا الله باشد، شاید خود آقا و یا یارانش را دیده باشیم، اما با ایشان بد تا کرده ایم...».

پی نوشت:

  1. فقیر باشی و به جنون بخوانندت و باز دستگیر از خود درمانده تر باشی، حکایتی ست که برای ما خیلی قابل فهم نیست، آن هم در زمانه ایی که فقر دیگر نه تنها فخر نیست، بلکه ننگی است که اگر شده با نیرنگ هم باید از چهره پاکش کرد.
  2. کتاب «مجنون بی نوایان؛ شرح زندگی و خاطرات عارف گمنام کاظم دانا» که به کوشش وتالیف آقای رضا صمدیها و در انتشارات اندیشه زرین به زیور طبع آراسته شده، به یکبار خواندن می ارزید. بنده خدا پیش از آن چه در اقوال آمده، رنج و سختی دیده و نیز بیش از آن چه گفته شد، اهل فضل و تقوا و محب علی و اولادش علیهما السلام بوده است. به قول آقای فاطمی نیا سربسته! بگویم که به هنگام وفات کاظم، یکی از اولیای تهران  مرحوم« آقا سید محمد حوله چی»حضرت حجت را در خواب دیده بود و ایشان را در زمره خوبان قزوین معرفی کرده بود. برای شادی روح کاظم رزاقی مدفون در قبرستان نوبلی قزوین فاتحه ایی قرائت کنید.
  3. محاورات داخل گیومه را به لهجه غلیظ قزوینی بخوانید، صد البته لطفش بیشتر است.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۱۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی