تا به حال اسم و رسمش را نشنیده بودم، البته بدیهی بود که نشنوم، بنده خدا 46 سال پیش از دنیا رفته بود و این یعنی 18سال پیش از تولد من، سن و سالدار های فامیل هم خیلی چیزی ازش نمی دانستند و البته این هم طبیعی بود، ایل و تبار ما خانه پُرش و تا آنجایی که من واکاویده بودم، 45سال بود که ساکن دیار مینودرند، اما اینها هیچ کدام دلیل درست و درمانی نمیشد، یارو اگر خیلی سرشناس بود، قصه اش نقل محفل مردم کوچه و بازار می شد، خیلی از بزرگان شهر بودند که ما به چشم ندیدیمشان، اما از حشر و نشر با در و همسایه و دوست و آشنا وصفشان را شنیدیم. معمایی شده بود برای خودش. بنرها و اعلامیههایی هم که ازش زده بودند به در و دیوار شهر و پشت شیشه مغازه ها توضیح گره گشایی نمی دادند، گرامیداشت اسوه ایثار و صبر و استقامت «حاج کاظم دانا» مردی که زندگی خویش را وقف محرومین و بینوایان کرد و ... . با یک عکس سیاه و سفید از یک مرد تکیده و ژولیدهی چهل، پنجاه ساله و یک بیت شعر که به خط نستعلیق بالایش نوشته شده بود: من از بی نواییام نیم روی زرد غم بینوایان رخم زرد کرد، اینها همه وصف هایی بودند که به قول علمای منطق معرف مجهولی بودند به مجهولاتی دیگر. چیز دیگری هم که به این قصه وجهه ای معمایی میداد این بود که علی الظاهر و آنقدر که از تبلیغات برمی آمد، هیچ نهاد دولتی و یا عمومی بانی مراسم گرامیداشت نبود. این امر باعث شده بود حتی خیالهای کج و ماوج به ذهنام خطور کند که مبادا کلاً خلقالله را سرکار گذاشته اند ، در مملکتی قریب به اتفاق اقدامات فرهنگی یه سرش بنده به نفت، گرامیداشت یه آدم گمنام پس از این همه سال و بی بانی دولتی!