اندیشه جدید و دنیای در حال تغییر
اندیشه مدرن در قرن 19 میلادی، پس از عبور از عصر نوزایی و روشنگری و با فیلسوفانی چون دکارت و کانت به تثبیت می رسد و در سپهر تفکر خود را بی رقیب می بیند. این اندیشه که در نظر فیلسوفان، دوران نوجوانی و بلوغ خود را سپری کرده است و حتی زمینه های انحطاط و نقد آن در آثار متفکرینی چون نیچه دیده میشود، در عالم واقع و یا به عبارت دقیقتر عرصه مناسبات روزمره نتوانسته به طور کامل تعیین یابد. این همان دورهی تاریخی ای است که علوم اجتماعی در حال شکل گیری است، «دورهای است که جوامع اروپایی دچار تحولات خیلی بنیادین شده اند که چند قرن در جریان بوده است. ابتدا جریان رنسانس و سپس تحولاتی که تحت عنوان بحران فئودالیسم مطرح می شود و مباحثی که مارکس و بعداً در پیروی از او خیلی های دیگر از منظر نقد اقتصاد سیاسی مطرح کرده اند. بعد از رنسانس یک دوره تاریخی داریم که در آنجا جریانات مختلفی روی هم می نشینند»(توفیق،1:1388). در این دوران پاره های نظم کهن و سنتی در سرتاسر اروپای غربی و انگلستان و نیز امریکا با بنیادهای پیشرونده نظم نوین در منازعه هستند و هنوز نمی توان یک نظم منسجم را مشاهده کرد. نمونه های بارز این عدم استقرار و یکپارچگی را در نظام سیاسی فرانسه و جمهوری سوم، و درگیری بین محافظه کاران و لیبرال ها برسر مسائلی چون محاکمه دریفوس افسر یهودی که به جاسوسی متهم شده بود و یا بحث بر سر چگونگی نظام آموزشی نوین و جدایی آن از آموزش های کلیسایی و ترویج ارزشهای آزادیخواهانه و فردگرایانه در مدارس، به خوبی مشهود است. با وجود همهی این تعارضات و بعضاً تناقضات، اجتماعات و روابط مدنی و سیاسی جدیدی در جامعه غربی به ویژه فرانسه شکل گرفته و حتی توسعه قاره ای و حتی جهانی می یابد، که از آن جمله می توان تاسیس نهادهای مدنی و صنفی و اعطای آزادی های سیاسی را برشمرد.
پس از استیلای اندیشه مدرن شیوهایی از روابط و تعاملات و اجتماعات انسانی در اخلاق، اقتصاد، سیاست، آموزش در قالب مفهوم جدیدی به نام «جامعه» (society ) شکل می گیرد. سوال عمده و محوری متفکران این قرن (البته آن دست هایی از ایشان که نسبت به اندیشه مدرن و بنیان ها و افق های آن خوش بین بودند) این بود که جامعه و نظم جدید چگونه محقق شده و اساس آن چیست؟