مسائل متناقض نظری؛ دو روی یک سکه
این که جایگاه بحث های روش شناسی و متدولوژی در مسیر فعالیت های علم جامعه شناسی به ویژه در ساحت نظریه های علوم اجتماعی کجاست، امری است که تا به حال بسیار مورد غفلت بوده است ؟ آن چه تا امروز به عنوان یک گفتمان غالب در رابطه با پیوند مباحث روش شناسی و نظریه پردازی علمی مطرح بوده، جدایی این دو شاخه از مطالعات است. عموماً چنین تصور می شود که علم با منطق درونی خود به سمتی می رود و اندیشه درباره علم و روش علمی نیز به سمتی دیگر!؟ اما دقت در مبادی علمی چون جامعه شناسی و جستجو برای یافتن ربط این مبادی با ساختار و منطق روشهای علمی ما را به نتایج دیگری رهنمون می سازد. یکی از این نتایج، موضوعیت یافتن نوعی از مقولات علمی و یا نزاع بر سر یک سری مقولات خاص در پرتو نوع خاصی از روش علمی است، که اگر از روش دیگری به یک موضوع یا پدیده واحد نظر شود، آن مقولات از اهمیت و اعتبار برخودار نمی شود و یا حتی صورت مسئله به گونه یی دیگر طرح خواهد شد.
به طور نمونه می توان به بحث جامعه شناسان ساختاری - کارکردی پیرامون قشر بندی اجتماعی و اختلاف آنان با منتقدانی که ایشان را به محافظه کاری و توجیه نابرابری اجتماعی در جامعه (به ویژه جامعه غربی) متهم می کنند، اشاره کرد. در نظریه کارکردگراها، قشربندی ضرورتی کارکردی دارد و نظام قشربندی در واقع رابطه بین نیاز های یک جامعه و ضرورت بقاء آن را برقرار می کند. «آن ها(جامعه شناسان ساختاری–کارکردی) براین تاکید می کنند که چگونه سمت های مشخص درجات متفاوتی از حیثیت را با خود یدک می کشندـ»، در مقابل این استدلال، منتقدان رویکرد کارکردی به قشر بندی عنوان می کنند؛ « این فکر که سمت های کارکردی از نظر اهمیت اجتماعی تفاوت دارند، چندان قابل دفاع نیست. آیا می توان گفت اهمیت رفتگران برای بقای جامعه از مدیران تبلیغاتی کمتر است؟ در حالی که رفتگران با وجود بر خورداری از دستمزد و حیثیت اجتماعی کمتر، در واقع اهمیت (کارکردی) بیشتری برای جامعه دارند؟ منتقدان بر این نکته تاکید می کنند حتی در مواقعی که شغلی به لحاظ اهمیت کارکردی و ضرورت بقای جامعه به دلایل گوناگون برتر از شغل دیگر محسوب می گردد، چرا باید باز هم از قدرت و منزلت اجتماعی کمتری بهره ببرد؟ (از این دست نمونه ها در جایگاه منزلتی و سلسله مرا تب اجتماعی در جامعه بسیار است).اینجاست که معضلات بهره گیری از نوع خاصی از روش علمی رخ می نمایاند. در نگاه نخست شاید به نظر رسد که این دو رویکرد (کارکرد گرایی و تضادگرایی) در دو جبهه کاملاً متضاد در برابر هم هستند، پس لاجرم هیچ نقطه اشتراکی باهم ندارند. اما با کمی دقت می توان دریافت که همان نقطه اشتراک است که آن ها را به این تضاد کشانده است. هر دو دیدگاه در ساحتی که روش شناسی پوزیتویستی و نگرش عقلانیت ابزاری حس گرایانه و مادی برایشان گسترده است، طرح می شوند. چه کارکردگرایان و چه منتقدانشان برای تبیین جایگاه سمت های کارکردی از نظر اعتبار و اهمیت راهی جز رجوع به عقل ابزاری و منطق تجربی-حسی بر نمی گزینند و این روش شناسی مشترک است که آن ها را به جایگاهی متفاوت و متضاد در توضیح ابعاد گوناگون این پدیده اجتماعی می کشاند. با نگاهی به جایگاه مشاغل مختلف و منزلت شغلی متفاوت و نابرابر آن ها در جهان اجتماعی و نیز توصیفی که از این پدیده های واحد از سوی جامعه شناسان ارائه شده است در می یابیم که به دلیل نادیده گرفتن بخشی از واقعیت در روش علمی آن ها ، ابعادی از واقعیت در تقابل بخش های دیگری از آن قرار می گیرد. درست است که رفتگر یا پرستار به لحاظ اهمیت برای بقای جامعه و تداوم حیات آن کارکرد مهمتری نسبت به مدیر تیلیغاتی و هنر پیشه دارند. اما در نظام مطلعاتی و روش علمی که فقط ابعاد محسوس و تجربی واقعیت اجتماعی رصد می شود و نیز در نظام اجتماعی که تداوم عملکردی عناصر و اجزای آن جامعه تنها در گرو عقل ابزاری و منطق آن بررسی می شود، ابعاد غیر مادی و غیر محسوس پدیده های اجتماعی و اهمیتشان برای بقا و حیات جامعه به هیچ وجه در نظر نمی آید .
این نقص روش شناختی به ما گوشزد می کند، که محافظه کاری و توجیه نابرابری از سوی کارکردگرایان تنها به گرایش های سیاسی یا علایق طبقاتی و مفروضات نظری آن ها باز نمی گردد، بلکه مسیر روش شناختی که آن ها برگزیده اند، پیشتر و بیشتر از عوامل دیگر آنان را به سمت این موضع گیری سوق می دهد. در مقابل تلاش تضادگرایان که می کوشند در چارچوب همین روش به انتقاد از آنان برخیزند را باید بی سرانجام و ناکام قلمداد کرد. پس به درستی می بینیم که چگونه نزاع های نظری دو رویکرد در نظریه های جامعه شناسی می تواند در جایی بسیار قبل تر و ژرفتر ، در مبادی و مایه های روشی این رویکردهای نظری ریشه داشته باشد.
این که جایگاه بحث های روش شناسی و متدولوژی در مسیر فعالیت های علم جامعه شناسی به ویژه در ساحت نظریه های علوم اجتماعی کجاست، امری است که تا به حال بسیار مورد غفلت بوده است ؟ آن چه تا امروز به عنوان یک گفتمان غالب در رابطه با پیوند مباحث روش شناسی و نظریه پردازی علمی مطرح بوده، جدایی این دو شاخه از مطالعات است. عموماً چنین تصور می شود که علم با منطق درونی خود به سمتی می رود و اندیشه درباره علم و روش علمی نیز به سمتی دیگر!؟ اما دقت در مبادی علمی چون جامعه شناسی و جستجو برای یافتن ربط این مبادی با ساختار و منطق روشهای علمی ما را به نتایج دیگری رهنمون می سازد. یکی از این نتایج، موضوعیت یافتن نوعی از مقولات علمی و یا نزاع بر سر یک سری مقولات خاص در پرتو نوع خاصی از روش علمی است، که اگر از روش دیگری به یک موضوع یا پدیده واحد نظر شود، آن مقولات از اهمیت و اعتبار برخودار نمی شود و یا حتی صورت مسئله به گونه یی دیگر طرح خواهد شد.
به طور نمونه می توان به بحث جامعه شناسان ساختاری - کارکردی پیرامون قشر بندی اجتماعی و اختلاف آنان با منتقدانی که ایشان را به محافظه کاری و توجیه نابرابری اجتماعی در جامعه (به ویژه جامعه غربی) متهم می کنند، اشاره کرد. در نظریه کارکردگراها، قشربندی ضرورتی کارکردی دارد و نظام قشربندی در واقع رابطه بین نیاز های یک جامعه و ضرورت بقاء آن را برقرار می کند. «آن ها(جامعه شناسان ساختاری–کارکردی) براین تاکید می کنند که چگونه سمت های مشخص درجات متفاوتی از حیثیت را با خود یدک می کشندـ»، در مقابل این استدلال، منتقدان رویکرد کارکردی به قشر بندی عنوان می کنند؛ « این فکر که سمت های کارکردی از نظر اهمیت اجتماعی تفاوت دارند، چندان قابل دفاع نیست. آیا می توان گفت اهمیت رفتگران برای بقای جامعه از مدیران تبلیغاتی کمتر است؟ در حالی که رفتگران با وجود بر خورداری از دستمزد و حیثیت اجتماعی کمتر، در واقع اهمیت (کارکردی) بیشتری برای جامعه دارند؟ منتقدان بر این نکته تاکید می کنند حتی در مواقعی که شغلی به لحاظ اهمیت کارکردی و ضرورت بقای جامعه به دلایل گوناگون برتر از شغل دیگر محسوب می گردد، چرا باید باز هم از قدرت و منزلت اجتماعی کمتری بهره ببرد؟ (از این دست نمونه ها در جایگاه منزلتی و سلسله مرا تب اجتماعی در جامعه بسیار است).اینجاست که معضلات بهره گیری از نوع خاصی از روش علمی رخ می نمایاند. در نگاه نخست شاید به نظر رسد که این دو رویکرد (کارکرد گرایی و تضادگرایی) در دو جبهه کاملاً متضاد در برابر هم هستند، پس لاجرم هیچ نقطه اشتراکی باهم ندارند. اما با کمی دقت می توان دریافت که همان نقطه اشتراک است که آن ها را به این تضاد کشانده است. هر دو دیدگاه در ساحتی که روش شناسی پوزیتویستی و نگرش عقلانیت ابزاری حس گرایانه و مادی برایشان گسترده است، طرح می شوند. چه کارکردگرایان و چه منتقدانشان برای تبیین جایگاه سمت های کارکردی از نظر اعتبار و اهمیت راهی جز رجوع به عقل ابزاری و منطق تجربی-حسی بر نمی گزینند و این روش شناسی مشترک است که آن ها را به جایگاهی متفاوت و متضاد در توضیح ابعاد گوناگون این پدیده اجتماعی می کشاند. با نگاهی به جایگاه مشاغل مختلف و منزلت شغلی متفاوت و نابرابر آن ها در جهان اجتماعی و نیز توصیفی که از این پدیده های واحد از سوی جامعه شناسان ارائه شده است در می یابیم که به دلیل نادیده گرفتن بخشی از واقعیت در روش علمی آن ها ، ابعادی از واقعیت در تقابل بخش های دیگری از آن قرار می گیرد. درست است که رفتگر یا پرستار به لحاظ اهمیت برای بقای جامعه و تداوم حیات آن کارکرد مهمتری نسبت به مدیر تیلیغاتی و هنر پیشه دارند. اما در نظام مطلعاتی و روش علمی که فقط ابعاد محسوس و تجربی واقعیت اجتماعی رصد می شود و نیز در نظام اجتماعی که تداوم عملکردی عناصر و اجزای آن جامعه تنها در گرو عقل ابزاری و منطق آن بررسی می شود، ابعاد غیر مادی و غیر محسوس پدیده های اجتماعی و اهمیتشان برای بقا و حیات جامعه به هیچ وجه در نظر نمی آید .
این نقص روش شناختی به ما گوشزد می کند، که محافظه کاری و توجیه نابرابری از سوی کارکردگرایان تنها به گرایش های سیاسی یا علایق طبقاتی و مفروضات نظری آن ها باز نمی گردد، بلکه مسیر روش شناختی که آن ها برگزیده اند، پیشتر و بیشتر از عوامل دیگر آنان را به سمت این موضع گیری سوق می دهد. در مقابل تلاش تضادگرایان که می کوشند در چارچوب همین روش به انتقاد از آنان برخیزند را باید بی سرانجام و ناکام قلمداد کرد. پس به درستی می بینیم که چگونه نزاع های نظری دو رویکرد در نظریه های جامعه شناسی می تواند در جایی بسیار قبل تر و ژرفتر ، در مبادی و مایه های روشی این رویکردهای نظری ریشه داشته باشد.