بازخوانی حال و هوایی که یک سال پیش در سر داشتم و عجیب که گویا هنوز در همان و حس و حالم!
شب شهادت حاجی، مردم و امت حزبالله در سبزهمیدان و دروازه راهکوشک(میرعماد) قزوین جمع شدند. شعار دادند، اظهار انزجار کردند. اما بیشتر سکوت بود و بهت.
قابل باور نبود! مردی که تا دیروز بدون اینکه زیاد بشناسیمش، به ما احساس غرور و اعتماد میداد. دیگر نبود. معمولاً رویدادهای جمعی چه خوب و چه بد، همزمان با وقوع و حوالی زمانی و مکانی رخداد بیشترین برانگیختگی را در پیدارند. اما اینبار انگار هر چه میگذشت، برافروختهتر میشدیم! خشمگینتر و جریحهدارتر.
چنین حسوحالی را بیشتر در فقدان عزیزان نزدیک و خویشان تجربه میکنیم. شخصیتهای سیاسی و نظامی برای ما خیلی خاکستری هستند، و از آن مهمتر برای ارتباط با ایشان باید کارها و اقداماتشان را به یادآورد، مثبتها یک طرف و منفیها در طرف دیگر، اول یک جمع جبری باید ازشان بگیرم و تازه عدد حاصل آمده را ببریم به دستگاه و زیستجهان خودمان، که آیا ما اصلاً از این جنس کار و از این سبک آدم خوشمان میآید یا نه! اما شهادت ح.اج ق.اس.م اینگونه نبود!
لحظه به لحظه بر گرگرفتگیمان افزوده میشد. درست است که رهبر انقلاب در پیام تسلیت شهید، بر انتقام سخت تأکید کردند و تصور غالب این است که بر آتش ما دمیدند! اما ما داغ بودیم! گرمای این داغ بیش از آنکه از دمیدن بیرون آن نشئت گرفته باشد، از درون خودمان میجوشید. (به گمانم اولین و یا از اولین پیامهایی که در فضای مجازی منتشر کردم، بازنشر این شعر حسن صنوبری بود: امروز روز مرحمت نیست، امروز روز انتقام است/ خشمی که پنهان بود، امروز شمشیر بیرون از نیام است)
وقتی برای تشییع جنازه و وداع حاجی هم به هران رفتم و در آن جمعیت میلیونی ذوب شدم، ادراک همان حس اولیه تداوم داشت. کرور کرورآدمی که من از دروازه شمیران تا حوالی میدان انقلاب ( و جمعیت بیش از این بود و من دیگر نتوانستم جلوتر بروم) صرفاً برای یادمان و گرامیداشت و حتی انجام فریضه مذهبی تشییع نیامده بودند. گویا با شهادت حاجی به بخشی از وجود ما تعرض شده بود (است) و ما جداً زخمی بودیم (هستیم)
اگر بخواهم تجربهاش را با راهپیماییها و تظاهراتهایی که در زندگیام در آن حضور داشتم، حس کلی من این بود که محرک و نیروی در صحنه خیلی شخصی بود، هر چند که صورت و تبلور جمعی داشت. بهنظر میرسید که انگار هر کس ته دلش یه رابطه شخصی دو طرفه با او دارد.
به نظرم مهمترین ویژگی «قهرمان» همین است، که میتوانیم هر یک از ما یک روایت شخصی و متمایز از شخصیت او در ذهن و زبان و دلمان داشته باشیم. هر چند که غالب ما در نهایت نخواهیم توانست روایت خودمان را به زبان بیاوریم، اما از همان سکوت و خشم و بهت اولیه میشد حدس زد که داستان ما و سردار چیز جدید و شخصی است که نمیتوانیم راحت آن را با صورتبندیهای رایج به زبان بیاوریم. نمیدانم شاید من اشتباه کنم، اما گوش و چشم و تا حدی دل من در روزهای حاجی بیش از آن که حال و هوای سوگ و فقدان را ببیند، زخمخوردگی و داغ را لمس کرد!
از همینرو گمان میکنم ما هنوز نمیتوانیم قصه حاج قاسم را تعریف کنیم، ما هنوز داغیم و وقایع، رویدادها و اشخاص را تا سرد نشوند، نمیشود روایت کرد! تازه اگر زخممان التیام بیابد، سپس نوبت «سوگواری» است و بعد از آن است که پای «یاد و خاطره» و روایتگری به میان خواهد آمد.
اولین سالگرد شهادت فرمانده من حاج قاسم سلیمانی
13 دی 1399
محمد نیازی
پینوشت: خیلی سعی کردم افعال مضارع را ماضی بنوسیم، اما زخم شهادت او هنوز زنده است و مانع می شود.